دلالت کردن. دال بودن. نشان بودن. نمودن: نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود. (نوروزنامه). شتربه گفت سخن تو دلیل می کند بر آنکه از شیر مگر هراسی و نفرتی افتاده است. (کلیه و دمنه). مبرز و سطل و آلت تغسیل همه بر خادمان کنند دلیل. سنائی. ، راهنما کردن. راهبر کردن. بلد قراردادن: چون که خرد را دلیل خویش نکردی برنرسیدی ز گشت گنبد دوار. ناصرخسرو. مرد درین راه تنگ پی نبرد گرنه خرد را دلیل و یار کند. ناصرخسرو
دلالت کردن. دال بودن. نشان بودن. نمودن: نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود. (نوروزنامه). شتربه گفت سخن تو دلیل می کند بر آنکه از شیر مگر هراسی و نفرتی افتاده است. (کلیه و دمنه). مبرز و سطل و آلت تغسیل همه بر خادمان کنند دلیل. سنائی. ، راهنما کردن. راهبر کردن. بلد قراردادن: چون که خرد را دلیل خویش نکردی برنرسیدی ز گشت گنبد دوار. ناصرخسرو. مرد درین راه تنگ پی نبرد گرنه خرد را دلیل و یار کند. ناصرخسرو